به گزارش مشرق، اینفورمیشن کلیرینگ هوس — روز 17 سپتامبر 1982، ساعت 10:00، در کمپ فلسطینیها با چیزی مواجه شدیم که توصیفناپذیر است؛ بنابراین، سادهتر این است که آنچه را مشاهده کردیم با جملات سردی تشریح کنم که معمولا در گزارشهای پزشکی از آن استفاده میکنند.
در این کشور، جنگهای وحشتانگیز و نفرتباری اتفاق افتاده است که در طی آن، دهها هزار نفر کشته شدهاند؛ اما اینبار فرق میکرد. صدها نفر از این مردم درحالی تیرباران شدند که غیرمسلح بودند. چنین واقعهای کشتار جمعی است. واقعه... در لبنان چقدر راحت از واژۀ واقعه استفاده میکنیم. صبرا و شتیلا واقعه نبود، بلکه فاجعۀ محض بود. اسرائیل اصرار دارد بگوید که این کشتار فعالیتی تروریستی بوده است اما آنچه که در صبرا و شتیلا اتفاق افتاد بسیار فراتر از فعالیتی تروریستی بود؛ درحقیقت یک جنایت جنگی بود.
آنچه در شتیلا دیدیم، من و همراهانم جنکینز و تیویت را چنان از پای درآورده بود که اولش حتی قادر نبودیم شوکزدگیمان را نشان دهیم. بیل فولی از خبرگزاری آسوشیتدپرس هم با ما بود. او درحالیکه راه میرفت فقط میتوانست پشت سر هم بگوید: یا عیسی مسیح. ما شاید میتوانستیم شواهد مربوط به چند قتل را هضم کنیم، شاید حتی با دهها جسد، که در بحبوهۀ یک درگیری کشته شده بودند، کنار میآمدیم ولی در صبرا و شتیلا اجسادِ زنهایی را میدیدیم که در خانههایشان درازکش افتاده بودند. دامنهایشان تا کمرشان بالا آمده بود و پارهپاره شده بود و پاهایی که گشودهبود. کودکانی را میدیدیم که گلویشان را بریده بودند. ردیفهایی از مردان جوان را میدیدیم که بعد از به صف شدن کنار دیوارِ مرگ، از پشت، تیرباران شده بودند. نوزادانی را میدیدیم که بدنهایشان سیاه شده بود؛ 24 ساعت از کشتارشان میگذشت و بدنهایشان از حالا داشت میگندید. اجساد نوزادان را روی تل آشغالها انداخته بودند؛ میان بطریهای خالیِ ویسکی، تجهیزات ارتش اسرائیل و قوطیهای کنسروی که جیرۀ غذایی ارتشِ آمریکا بود.
قاتلان کجا بودند؟ ـ و یا اگر بخواهم از واژگان اسرائیلیها استفاده کنم ـ تروریستها کجا بودند؟ وقتی که بهسوی شتیلا میراندیم، اسرائیلیها را دیدیم. آنها در پشتبام خانههای خیابان کَمیل شمعون1 ایستاده بودند ولی تلاشی نکردند تا جلوی ما را بگیرند. درحقیقت، ما ابتدا بهسمت کمپِ برجالبراجنه2 رفتیم؛ چون شخصی به ما گفته بود که کشتار آنجا رخ داده است. تنها چیزی که در آنجا دیدیم سربازی لبنانی بود که در تعقیب یک سارق ماشین بود. وقتی به ورودی شتیلا نزدیک میشدیم، جنکینز ناگهان تصمیم گرفت ماشین را متوقف کند. او گفت: «چرا هیچکس این اطراف نیست؟ این بوی لعنتی دیگر چیست؟»
همیشه جلوی درِ جنوبی کمپ، در اطراف آلونکهای بتونی، کلی آدم وجود داشت. خود من، در سالهای اواخر دهۀ 1970، در اطراف این آلونکها مصاحبههای زیادی کرده بودم. اما بهمحض اینکه از ورودیهای گلآلود شتیلا داخل شدیم، متوجه شدیم که این آلونکها را با دینامیت منفجر کردهاند. حجم انبوهی از پوکههای فشنگ در اطراف جاده ریخته بود. منورهای اسرائیلی، که هنوز به چترشان وصل بودند، کف زمین پخش بودند و تودۀ عظیمی از پشهها بر فراز ویرانهها پرواز میکردند.
پایینِ راهی که در سمت راستمان بود، در 50 یاردی مدخل کمپ، کپهای از اجساد روی هم انباشته شده بود؛ چیزی بیش از دهها جسد از مردان جوانی که دست و پایشان در تقلای مرگ به دور هم پیچیده بود. یکی از اجساد اخته شده بود، شلوارش پاره شده بود و انبوهی از پشه بود که در اطراف رودههای ازهم دریدهشدهاش بال میزدند. چشمان مردِ جوان باز مانده بود. جوانترین جسد 12 یا 13 ساله بود. بر تنِ اجساد شلوار جین و تیشرتهای رنگی بود. بدنهایشان در گرما داشت باد میکرد و لباسهایشان بهنحو مسخرهای بر گوشت بدنشان چسبیده بودند. قاتلان آنها را لخت نکرده بودند. بر مچ دست یکی از اجساد، ساعتی سوئیسی بود که هنوز زمان را درست نشان میداد، دستِ دیگر با بیهودگی تاب میخورد و آخرین رمقهای صاحبمردهاش را تمام میکرد.
در آن سوی جادۀ اصلی، در انتهای مسیری که از میان آشغالها میگذشت، جسد پنج زن و چند کودک را یافتیم. زنها میانسال بودند و جسدهایشان در میان کوهی از زباله افتاده بود. یکی از زنها به پشت افتاده بود، لباسهایش پاره شده بود و سر دختر کوچکی از زیر بدنش معلوم بود؛ دختری که موهای فرفری کوتاهی داشت، چشمانش به ما خیره شده بود و اخم کرده بود. او مرده بود.
کودک دیگری بهمانند عروسکی دور ریختهشده روی جاده افتاده بود. لباس سفیدش از خاک و گِل لکهدار شده بود. بعید بود بیشتر از سه سال داشته باشد. پشت سرش منفجر شده بود؛ چون گلولهای به پشت سرش شلیک شده بود. جسد زنی را هم دیدیم که نوزادی بسیار کوچک را در آغوش گرفته بود. گلولهای که به سینۀ آن زن اصابت کرده بود نوزاد را هم کشته بود. معلوم بود شخصی احشای شکمِ زن را از هم شکافته بود. شاید با برشهایی عمودی و افقی تلاش کردهبود تا کودک بهدنیا نیامدۀ او را بکشد. چشمان آن زن تا جایی که امکان داشت باز شده بود. چهرۀ سبزهاش از وحشت خشک و منجمد شده بود.
وقتی آنجا ایستاده بودیم، از میان خرابهها، فریادی به عربی شنیدیم: «آنها برگشتهاند». مردی داشت این جمله را فریاد میزد. از ترس بهسوی جاده دویدیم. اما طولی نکشید که از دویدن دست کشیدیم. احتمالاً خشممان مانع از آن شد که محل را ترک کنیم. جلوی ورودی کمپ ایستادیم تا به چهرۀ مردی که از مسئولانِ این کشتار بود نگاهی بیندازیم. آنها با اجازۀ اسرائیل به اینجا آمده بودند و بیشک توسط اسرائیل مجهز شده بودند. اسرائیلیها شاهکارشان را رها نکرده بودند و هنوز محوطه را به وسیلۀ دوربینهایشان زیر نظر داشتند.
چه وقت قتل هتک حرمت محسوب میشود؟ چه وقت شقاوت به این حد میرسد که چنین کشتاری را خلق کند؟ و یا جور دیگری بگویم چند نفر باید کشته شوند تا کشتار شکل بگیرد؟ 30 نفر؟ 100 نفر؟ 300 نفر؟ و چه وقت کشتار را کشتار بهحساب نمیآوریم؟ وقتی که ارقام کشتار پاییناند؟ یا آن وقتی که دوستانِ اسرائیل کشتار را ترتیب داده باشند و نه دشمنانش؟
اگر نیروهای سوری به اسرائیل حمله میکردند و یک کیبوتص3 را محاصره میکردند و اگر به متحدان فلسطینیشان اجازه میدادند ساکنان یهودی را قتلعام کنند، هیچکدام از آژانسهای خبریِ غربی وقتشان را بر سر این موضوع احمقانه تلف نمیکردند که آیا این واقعه کشتار بود یا نبود.
قربانیها، در بیروت، فلسطینیها بودند. مقصر اصلی هم بیشک میلیشیای مسیحی بود. هنوز نمیدانیم نیروها از کدام واحد بودند. اسرائیل نیز بیشک مقصر بود. حتی اگر بگوییم اسرائیل در قتلعام مشارکت مستقیم نداشته است، این اسرائیل بود که میلیشیاها را به داخل ِکمپ فرستاد، به آنها آموزش داد، به آنها یونیفرم داد و به آنها جیرۀ غذایی آمریکایی و تجهیزات اسرائیلی داد و بعد هم در کمپ، از قاتلان حفاظت کرد و به آنها کمک نظامی ارائه کرد. نیروهای هوایی اسرائیل بودند که تمامی آن منورها را به زمین انداختند تا به مردانی کمک کنند که داشتند ساکنان صبرا و شتیلا را میکشتند و این اسرائیل بود که در سرتاسر ماجرا ارتباط خود را با قاتلان کمپ صبرا و شتیلا حفظ کرد.
پینوشتها:
[1] Camille Chamoun
[2] Bourj al-Barajneh
[3] Kibbutz
نوشتۀ روبرت فیسک - ترجمۀ مژگان جعفری
منبع: ترجمان علوم انسانی